ای عشق بلرزان تن دنیایی ما را
ماییم و پریشانی پیراهن اندوه
خنیا گر نوریم در این ساكت تاریك
بر قله عالم از این پس بگذارند
در زخم بپیچان دل سودایی ما را
یا رب برسان دلبر ترسایی مارا
پرشور كن آواز اهورایی مارا
تندیس بلند دل دریایی مارا
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس
من و همصحبتی اهل ریا دورم باد
قصر فردوس به پاداش عمل میبخشند
يار با ماست چه حاجست كه زيادت طلبیم
حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافیست
زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس
از گرانان جهان رطل گران ما را بس
ما كه رنديم و گدا دیر مغان ما را بس
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
طبع چون آب و غزلهای روان ما را بس
سرخوش از كوي خرابات گذر كردم دوش
پيشم آمد به سر كوچه پری رخساری
گفتم اين كوی چه كويی ست ترا خانه كجاست
گفت تسبيح به خاك افكن و زنار ببند
بعد از آن پيش من آ تا به تو گويم سخنی
دل ز كف داده و مدهوش دويدم ز پيش
ديدم از دور گروهی همه ديوانه و مست
چون سر رشته تدبير بشد از دستم
بی دف و ساقی و مطرب همه در رقص و سماع
اين خرابات مغان است در آن مستانند
به طلبكاری ترسا بچه باده فروش
كافری عشوه گری زلف چو زنار بدوش
ای مه نو خم ابروی ترا حلقه به گوش
سنگ بر شيشه تقوا زن و پيمانه بنوش
راه بنمايم اگر برسخنم داری گوش
تا رسيدم به مقامی كه نه دين ماند و نه هوش
سرخوش از باده ناب آمده در جوش و خروش
خواستم تا سخنی پرسم از او گفت خموش
بی می جام و صراحی همه در نوشانوش
از دم صبح ازل تا به قيامت مدهوش
شادم كه شعله عشق هر جا كشد زبانه
لطف قضا بنازم مهر قدر بگردم
هرجا روي دل من آنجا بود كه از شوق
جان مرا بگيرد يكباره در ميانه
كاين شعله سوزدم جان بي كمترين بهانه
بلبل هميشه سازد طرف گل آشيانه
ما در دو جهان غير خدا يار نداريم
در روى زمين چون دل ما گنج نهانست
مائيم و گليم و نمد كهنه و كنجى
بشنو زدل زندهی شمس الحق تبريز
جز ياد خدا هيچ دگر كار نداريم
دينار چه باشد، غم دينار نداريم
بر سر هوس جبه و دستار نداريم
از دوست بجز وعدهی ديدار نداريم
هاتفی از گوشه میخانه دوش
لطف الهی بکند کار خویش
این خرد خام به میخانه بر
گر چه وصالش نه به کوشش دهند
گوش من و حلقه گیسوی یار
گفت ببخشند گنه می بنوش
مژده رحمت برساند سروش
تا می لعل آوردش خون به جوش
هر قدر ای دل که توانی بکوش
روی من و خاک در می فروش